
۱ جلد كتاب
۷۶,۰۰۰ ريال
پديد آورنده : راحله صبوری
انتشارات : سوره مهر
[ بازديد : ۱۱۶۴۵ بار ]
معرفی کتاب: در اين کتاب ميخوانيم محمد غلامحسيني در سال 1352 در شهر انديمشک زندگي ميکند. او، که به تازگي ديپلم گرفته، به شغلهاي مختلف و پراکندهاي روي ميآورد که تا اينکه بنا به تشويق يکي از دوستانش براي خلبان شدن اقدام ميکند. به تهران ميرود و وارد دانشکدة خلباني ميشود. دورهةاي سخت و فشرده آموزشي شروع ميشود ومحمد براي اولين بار وارد کابين هواپيما ميشود و کنترل هواپيما را به دست ميگيرد. مدتي بعد براي ادامه تحصيل در امريکا قبول ميشود. در خانواده مهماني خداحافظي برگزار ميشود و دخترعمه محمد ـ مهناز ـ به نامزدياش درميآيد. اوايل ارديبهشت سال 1356 در ايالت تگزاس به ادامه تحصيل مشغول ميشود و بعد به شهر کلومبوس در ايالت ميسيسيپي ميرود و موفق به گرفتن نشان خلبان ميشود. خبر تب و تاب انقلاب در ايران به گوش محمد و دوستانش ميرسد و تصميم به بازگشت به وطن ميگيرند. در ايران هنوز تکليف نيروي هوايي و پادگانها روشن نيست. محمد در انديمشک با مهناز ازدواج ميکند و براي زندگي به تهران ميآيند. با چند نفر از دوستانش در مهرآباد مستقر ميشوند. با شروع جنگ ايران و عراق در پايگاهها و شهرهاي مختلف مأموريتهايي را برعهده ميگيرد. هشت روز بعد از آغاز جنگ، فرزندش، عادل، متولد ميشود. در يکي از مأموريتهاي مهم همراه با سعيد هادي در آسمان با چند جنگندة عراقي درگير مي شوند و يکي از آنها را منهدم ميکنند؛ اما هواپيماي خودشان هم با يک موشک عراقي به آتش کشيده ميشود. در آن فشار شديد و وضعيت خطرناک محمد ايجکت ميکند و فرود ميآيد و با استخوانهاي شکسته و درد و ناراحتيهاي شديد به دست کردهاي حزب دموکرات اسير ميشود. آنها، با امکانات کم و محدود، شکستگيهاي محمد غلامحسيني را ميبندند و از او در چادر نگهداري ميکنند تا احزاب ديگر محمد را نربايند. محمد را از اين منطقه به آن مطنقه و از اين روستا به آن روستا ميبرند. بعد از چند ماه ارتش در آن منطقه مستقر ميشود. پدر محمد، جاي او را پيدا ميکند و چند بار به سختي به ديدارش ميشود و ميخواهد سران حزب دموکرات را براي آزادي محمد راضي کند؛ اما آنها ميخواهند محمد را با چند زنداني خود مبادله کنند. وقتي ارتشيها به نزديک آنها ميرسند، محمد را تحويل پدرش ميدهند. محمد در ايران و اتريش چندين بار تحت عمل جراحي قرار ميگيرد و بعد از ماهها درمان و فيزيوتراپي قادر به راه رفتن ميشود. اکنون بعد از سالها حمزه آريا، يکي از اعضاي حزب دموکرات، که از حزب جدا شده و زندگي عادي دارد، محمد را پيدا کرده و با هم دوست هستند.
گزيده متن:
اصلاً باور کردني نبود که من توي آسمان در حال پرواز باشم. با اينکه در دروس تئوري با جزئيات کابين خلبان آشنا شده بودم، با کنجکاوي وسايل درون کابين، دريچهها، شاسيها، و عقربهها را نگاه ميکردم و ميخواستم از همهشان سردربياورم. با خود مي گفتم: «محمد، يعني تو واقعاً داري پرواز ميکني؟»
آهسته کلاه پرواز را از سر برداشتم تا هوایی بخورم. با پشت دست خونهای صورتم را پاک کردم و کمی دیدم بهتر شد. پایین را نگاه کردم، دیدم بر فراز منطقه کوهستانی و جنگلی غرب هستم. در دل گفتم: «عجب کاری کردی کلاهت را برداشتی. اگر بدون کلاه وسط این کوه و جنگل لندینگ کنی، کارت تمام است.»
به پاهایم فکر کردم که حالا کوتاه و بلند شده بودند؛ شکسته و از کار افتاده. دست بردم و پاهای خردشدهام را لمس کردم و از خود پرسیدم: «زمانی که خلبان شدی، تصور میکردی روزی اینطور پروبالت بشکند و زمینگیر شوی؟ آیا بار دیگر میتوانی راه بروی؟ آیا بار دیگر میتوانی طعم پرواز را بچشی؟»